رؤیاهای سوسیالیستهای آرمان گرا (1)
مترجم: احمد شهسا
فهم این مطلب که چرا مالتوس و ریکاردو دنیا را تیره و تاریک دیده اند چندان دشوار نیست. انگلستان در دهه ی 1820 برای زندگی جایی بی روح، ملال انگیز و گرفته بود و گرچه پس از تلاش و مبارزه ای طولانی در آن قاره پیروزمندانه سر برداشت، اما چنین می نمود که در درون با مبارزه ای سخت تر درگیر است. زیرا برای هر کس که توجهی داشت روشن بود که سر برآوردن نظام کارخانه و تولید صنعتی، هزینه ی سرسام آوری برای جامعه به بار می آورد و روز رسیدگی و تصفیه حساب را نمی شد برای همیشه به تعویق انداخت.
واقعاً شرح و نقل شرایطی که روزهای اولیه ی کار در کارخانه ایجاد کرده بود چنان هول انگیز است که خواننده ی عصر ما از خواندن آن مو بر تنش راست می شود. در 1828 مجله ی لاین (1)، مجله رادیکال آن زمان، از قول رابرت بلینکو(2)، یکی از هشتاد کودک فقیری که به کارخانه ای در لودهام (3) فرستاده شده بود، داستانی باور نکردنی چاپ کرد. پسر و دختر را- همه ی آنها در حدود ده ساله- شب و روز تازیانه می زدند، نه تنها به علت خطای کوچکی که از آنها سر می زد، بلکه هم برای اینکه واحد صنعتی بیحال و خواب آلود را تحریک کنند و به هیجان بیاورند. شرایط در لودهام، در مقایسه با کارخانه ای دیگر در شهر لیتون (4) که بلینکو سرانجام به آنجا فرستاده شد، انسانی تر بود. در لیتون کودکان دست و پا می زدند و تقلا می کردند که همراه بچه خوکها را به آبشخور برسانند. آنها را لگد می زدند. سیخونک می زدند و مورد تجاوز جنسی قرار می دادند. یکی از کارفرمایان به نام نیدهام (5) عادتی زشت و آزار دهنده داشت؛ گوش بچه ها را چنان با ناخن فشار می داد که به گوشت برسد. سرکارگر ماشین حتی عادت بدتری داشت؛ اوبلینکو را از مچهایش به بالای ماشینی آویزان می کرد و چون زانوهایش آویزان و خم می شد وزن سنگین خود را روی شانه های او می انداخت. این بچه ها همگی در سرمای زمستان تقریباً لخت بودند (مثل اینکه از این دیگر آزاری (6) بی دلیل لذت می بردند) و دندانهایشان از سرما به هم می خورد.
تردید نیست که چنین خشونتهای هولناک استثنا بود نه قاعده و ظاهراً تعصب اصلاح طلب (7) به واقعه شاخ و برگ داده است. اما با همه ی مبالغه ها، همین داستان به خوبی جو محیط را که در آن چنین اعمال غیر انسانی و سنگدلانه، به بهانه ی تنظیم و ترتیب امور، به طور طبیعی پذیرفته شده است توصیف می کند. حتی مهمتر از آن اینکه هیچ کس به این امور اعتنا و توجهی نمی کرد. شانزده ساعت کار روزانه امری غیر عادی نبود. آنها را ساعت شش صبح، تازه و سرزنده با نیروی کار، پای پیاده به کارخانه می راندند و ساعت ده شب، خسته و کوفته، به خانه بر می گرداندند. به منظور اعمال حداکثر ذلت و خواری، نگهبانان کارخانه ها، به کارکنان خود اجازه نمی دادند ساعتهای خود را همراه داشته باشند و تنها ساعت اعلام و اخطار کارخانه هم در همان چند دقیقه ای که بخیلانه برای خوردن غذا وقت داده شده بود، شتابی عجیب داشت. صنعتداران (8) توانگر و بسیار دوراندیش چه بسا دلسوزی می کردند و از این اعمال متأسف بودند، اما مدیران کارخانه یا رقیبان سخت دل آنها، ظاهراً، به این اوضاع با بی اعتنایی می نگریستند.
با این همه، تنها علت ناراحتی، وحشت و رنج شرایط کار نبود. ماشینی شدن که رواج یافته بود، یعنی خشم و عصیان، یعنی جابه جا شدن کار از دستهای کارگر به آهن و پولاد که زبان شکایت ندارد. در اوایل 1779 گروهی در حدود هشت هزار کارگر به کارخانه ای حمله کردند و آن را آتش زدند و با خاک یکسان کردند، فقط به علت تصور مبارزه طلبی بی جهت و نامعقولی که از کارآیی مکانیکی و بی آرام ماشین در ذهنشان راه یافته بود. در 1811 چنین اعتراضهایی بر ضد تکنولوژی سراسر انگلستان را فرا گرفت. در همه ی نقاط، کارخانه های ویران شده به چشم می خورد و، بر اثر آن، این عبارت بر سر زبانها افتاده بود که « این کار لاد است.» شایعه این بود که سلطان لاد یا ژنرال لاد فعالیت این گروه را رهبری می کند. که البته درست نبود. لادیون یا لادایت ها (9) با نفرت شدیدی کارخانه ها را به آتش می کشیدند- کارخانه هایی را که چون زندان می دانستند و کار روزمزد، که آنها خوار می شمردندش، هنوز در آنها متداول بود.
این آشوب و درهم ریختگی، بدبینی و هراسی واقعی نسبت به آینده ی مملکت برانگیخت. ریکاردو، بین افراد سرشناس و محترم، تقریباً تنها کسی بود که پذیرفت چه بسا ماشینی شدن همیشه به نفع آنی کارگر نباشد و به خاطر ابراز چنین عقیده ای گفته می شد که او این دفعه از تیزهوشی و فراست خود بی بهره مانده است. اما دیگر صاحبنظران تا به این حد دستخوش احساس نبودند و می دیدند که کمترین نظم و ترتیب موجود هم دیگر باقی نمانده و لازم است به سرعت به آن سر و سامان داد. طبقات نجیب و آبرومند، نشانه های فرا رسیدن کشتار و جنگهای هولناک داخلی را به چشم می دیدند. ساوذی (10) چنین نوشته است: « در این لحظه ما را هیچ چیز، غیر از قشون، از آن فاجعه ی بسیار دهشتناک که رستاخیزی بود از سوی فقرا بر علیه اغنیا، حفظ نمی کرد. حالا این قشون چه مدت می تواند دوام بیاورد و سرپا بماند، سؤالی است که من جرأت نمی کنم از خودم بپرسم.» و والتر اسکات افسوس می خورد که، « ... مملکت در زیر پای ما خراب و لگد مال شد.»
پس نباید تعجب کنیم که چرا مالتوس و ریکاردو پیام آوران تیرگی و ستیز بودند.
در تمام این دوران رنج و ظلمت، نقطه ی امیدی در انگلستان، چون چراغ دریایی در میان طوفان، سوسو می زد. در کوهستانهای صخره ای اسکاتلند، به فاصله ی چاپار یک روزه، در کشوری تا به آن حد بدوی و ابتدایی که راهدار آن در وهله ی نخست از دریافت سکه های طلا (که پیشتر آن را ندیده بود) ابا داشت، ساختمان آجری یک کارخانه ی شش طبقه ی بدنما به نام نیولانارک (11) به چشم می خورد. در راههای کوهستانی گلاسگو جویباری دایمی از جهانگردان در حرکت بود- بین سالهای 1825-1815 بیست هزار نفر دفتری را که برای امضای بازدیدکنندگان در نیولانارک گذاشته بودند امضاء کردند- .در میان میهمانان افراد معروف و متشخصی چون گراندوک نیکلا که بعدها به نام نیکلای اول تزار روسیه شد، شاهزاده جان و ماکسیمیلیان (12) از اتریش، گروهی از نمایندگان محلی، نویسندگان، اصلاح طلبان، خانمهای حساس و باعاطفه، و سوداگران شکاک و دیر باور دیده می شدند.
آنها بدین جهت به تماشا می آمدند که به چشم خود و به طور زنده ببینند که آلودگی و تباهی و فساد زندگی صنعتی، ترتیبات اجتماعی خاصی نیست که نتوان از آن اجتناب کرد. در اینجا، در لانارک، خانه های پاکیزه و آراسته ی کارگران در یک ردیف، با دو اطاق در هر خانه، دیده می شد. در خیابانها، به جای آنکه زباله ها، با بی نظمی و کثافت آلود، به این سو و آن سو پراکنده باشد، مرتب در جایی انباشته شده است تا برای جمع کردن آنها بیایند. در کارخانه ها منظره ای دیدنی چشمان ببیندگان را نوازش می دهد. بالای سر هر یک از کارکنان تکه چوب مکعبی با رنگهای مختلف سیاه، آبی، زرد و سفید آویخته است. این رنگها، از روشنترین تا تیره ترین، نمایانگر درجه ی رفتار و سلوک آنهاست. سفید، درجه ی بسیار عالی بود. زرد خوب، آبی نه خوب و نه بد، سیاه بد. مدیر کارخانه با یک نظر می توانست نیروی کار خود را بسنجد. بیشتر رنگها رنگهای سفید و زرد بودند.
نکته ی شگفت آور دیگر اینکه در آن کارخانه ها کارگر خردسال- لااقل کودک زیر ده، یازده سال- وجود نداشت. مدت کار کوتاه بود؛ روزانه فقط ده ساعت و 45 دقیقه. گذشته از اینها از مجازات خبری نبود. در حقیقت، هیچ کس مجازات نمی شد مگر معدودی بزرگسال و اصلاح ناپذیر که به علت اعتیاد شدید به الکل و نظایر آن اخراج شده بودند. انضباط بیشتر با پند و اندرز و نیکخواهی مجری می شد، نه به علت ترس. در اطاق مدیر کارخانه به روی همه باز بود و هر کس می توانست نسبت به هر قاعده و ترتیبی اعتراض کند و نظر خود را باز گوید- و عملاً هم چنین می کردند- هر کس حق داشت کتابی را که حاوی گزارشهای دقیق درباره ی سلوک و رفتار او بود و رنگ قطعه چوب مکعب بالای سر او بر آن مبنا تعیین می شد بازرسی کند و هر گاه درجه بندی او از روی عدالت تعیین نشده بود تقاضای رسیدگی نماید.
جالبتر از همه ی اینها وضع کودکان خردسال بود. به جای آنکه ویلان و سرگردان باشند و وحشیانه در خیابان به این سو و آن سو بدوند، بازدیدکنندگان می دیدند که در مدرسه ی بزرگی گرد آمده و به کار و بازی سرگرمند، کوچکترین آنها مشغول یادگرفتن نام صخره ها و درختان همان حوالی است. کمی بزرگترها، از روی کتیبه ای، بخشهای مختلف دستور زبان را می آموزند. اینها هیچ کدام کار، به معنی کار، نبود. سرگرمی شیرین و لذت بخشی بود. کودکان با نظم و ترتیب معین جمع می شدند. دختران جوانی از آنها مراقبت می کردند که به آنها دستور داده شده بود هیچ سؤالی را بی جواب نگذارند. در نظر داشته باشند که هیچ کودکی، بدون جهت، بد نیست و مجازاتی در حق آنها روا ندارند، کتک نزنند، تحمیل نکنند، و به آنها آموخته بودند که کودکان با شنیدن و دیدن مثال و نمونه مطلب را بهتر درک می کنند تا از طریق پند و اندرز.
این باید چشم اندازی بسیار زیبا و الهام بخش باشد. در این نکته که مردان ذهنشان بیشتر مشغول کسب و کار است و احتمالاً کمتر متوجه منظره ی شادی کودکان هستند تا خانمهای خوش قلب، حقیقتی انکار ناپذیر نهفته است و نیولانارک از آن استفاده می کرد، استفاده ای شایان و بجا. این تشکیلات را نه تنها قدیسین اداره می کردند، بلکه قدیسی که خود در خدمت آن بود، نظراتش را عملاً به کار می بست.
این مسؤولیت را قدیسی آزموده و اهل عمل در نیولانارک به عهده گرفته بود، و قدیسی بود که هیچ کس تصورش را هم نمی کرد. او یکی از اصلاح طلبان اوایل قرن نوزدهم بود، که پیش از این آنها را سوسیالیستهای آرمانگرا نام دادیم؛ نامش رابرت اوون (13)، « آقای اوون، نیکخواه نیولانارک» ترکیبی بود عجیب، اهل عمل بود و بی روی و ریا، هم جرأت پرداختن به کارهای بزرگ را داشت هم تحمل شکست و ناکامی را، هم از عقل سلیم بهره داشت هم از جنون. ما با مردی سروکار داریم که با شخم زدن زمین مخالف بود و می گفت باید آن را بیل زد. مردی که از فقر و بینوایی محض، سرمایه داری بزرگ شد و بعد دشمن سر سخت مالکیت خصوصی گردید. او مدافع و مبلغ نیکخواهی بود و در آن سود بسیار می دید و بشدت برای لغو برچیدن پول فعالیت می کرد.
به سختی می توان باور کرد که کسی زندگیش این همه مشکل و پیچیده باشد. فصلی از کتاب هوریشیورالجر (14) به او اختصاص یافته است. اوون در 1771 در خانواده ای فقیر در ویلز (15) دیده به دنیا گشود، در نه سالگی مدرسه را ترک گفت و در مغازه ی ماهوت فروشی به شاگردی مشغول شد، با نامی ناجور و نامأنوس: مک گافوگ (16). او ممکن بود همواره در آن شغل بماند و نام مک گافوگ و اوون بر روی فروشگاه حفظ شود. اما به شیوه ی سوداگران قهرمان، راه منچستر در پیش گرفت و در آنجا، در سی سالگی، با سرمایه ای به مبلغ صد پاوند که از برادرش وام گرفته بود، به صورت سرمایه داری کوچک، یک کارگاه ماشین دستی بافندگی، به راه انداخت. در این موقع اقبال به او روی آورد. شخصی به نام درینکواتر (17)، صاحب تشکیلات مهم ریسندگی روزی چشم باز کرد و دید کارخانه اش مدیر ندارد. در روزنامه ی محلی اعلان کرد، داوطلبان خود را معرفی کنند. اوون اطلاعی از ریسندگی نداشت اما در پی آن رفت تا آزمونی باشد برای نویسندگان بی شماری که در فضایل بخت و پیش آمد و دل و جرأت داشتن برای اقدام به کار مطلب می نویسند. اوون، پنجاه سال بعد، در این باره چنین نوشته است: « کلاهم را به سر گذاشتم و یک راست رفتم دفتر آقای درینکواتر. پرسید: چند سال داری؟ گفتم: در ماه مه بیست ساله می شوم. گفت: در هفته چند بار مست می شوی؟ چون هرگز در عمرم می ننوشیده و مست نشده بودم، از این سؤال غیر منتظره سرخ شدم و گفتم: هیچ وقت. گفت: چه مبلغ مزد می خواهی؟ گفتم: سالی سیصد پاوند. با تعجب پرسید: چه گفتی؟ من عیناً حرف خود را تکرار کردم. گفت: سیصد پاوند در سال! نمی دانم امروز چند نفر برای این شغل مراجعه کرده اند اما تصور نمی کنم جمع تقاضای آنها مبلغی باشد که شما به تنهایی می خواهید. گفتم: به من مربوط نیست که دیگران چه مبلغی خواسته اند، من با کمتر از آن راضی نیستم.»
این رفتار خاص و مشخص اوون بود و موفق شد. در بیست سالگی، اوون اعجوبه ی دنیای بافندگی بود- جوانی جذاب و دلکش، با بینی کشیده، صورتی دراز، چشمانی درشت که از آن خلوص و صفا بیرون می ریخت. در ظرف شش ماه آقای درینکواتر یک چهارم سود را به او پیشنهاد کرد و این تازه پیش درآمد آن دوران خدمت افسانه آمیز بود. چند سال بعد اووون شنید تعدادی کارخانه را در دهکده ی کثیف نیولانارک به فروش گذاشته اند. از قضای اتفاق آن کارخانه ها مال کسی بود که اوون به دخترش دل باخته بود. به دست آوردن آن کارخانه ها یا دسترسی به دختر کاری بزرگ و ناشدنی می نمود. آقای دیل (18)، صاحب کارخانه، مردی دیندار، غیور و متعصب بود و مخالف سرسخت عقاید آزاد و رادیکان اوون. بنابراین، سؤالی اصلی این بود که پول خرید کارخانه ها را از کجا باید فراهم کرد؟ اوون، بی آنکه بیمی به دل راه دهد، همان طور که به دیدن اقای درینکواتر رفته بود، یک سر رفت پیش او و گره این کار ناشدنی گشوده شد. یعنی پولی قرض کرد، کارخانه ها را خرید، دست دختر را هم در دست گرفت.
ممکن بود کارها در همین مرحله متوقف بماند اما در ظرف یک سال اوون اجتماع نیولانارک را یکباره دیگرگون کرد. پنج سال بعد، آن منطقه چیز دیگری شده بود و شناخته نمی شد. ده سال بعد شهرت جهانی پیدا کرد. این اقدام، در نظر بسیاری، کاری مهم و بزرگ بود. چون گذشته از آنکه در دور اندیشی و نیکخواهی در تمام اروپا شهرتی برای او فراهم آورد، رابرت اوون از این راه حداقل 000ر60 پاوند ثروت اندوخت.
کارها در همین مرحله هم متوقف نماند. اوون، به رغم ترقی برق آسا و ناگهانیش، بیشتر در دنیای آرزوها سیر می کرد وکمتر مرد عمل صرف بود. آزمون نیولانارک برای او یک وقتگذرانی فلسفی نبود بلکه او می خواست نظریه هایش را، که در راه پیشبرد و تعالی تمامی بشریت در ذهن پرورده بود، به آزمون گذارد. زیرا اوون متقاعد شده بود که بشر پرورده ی محیط است و تا آن حد که محیط استعداد دارد پرورش خواهد یافت. پس، هر گاه محیط تغییر داده شود می توان در روی زمین بهشتی آفرید. در نیولانارک، به صورتی که درآمده بود، او می توانست عقاید خود را در آزمایشگاهی به معرض امتحان بگذارد و اگر توفیقی حاصل کرد دیگر دلیلی نداشت که نتایج آن را در اختیار جهانیان نگذارد.
بزودی بخت به او روی آورد. جنگهای ناپلئونی پایان یافت. اما در پی آن مشکلات هجوم آورد. گرفتاریهایی که مالتوس عنوان «اشباع عمومی» به آنها می داد، یکی پس از دیگری، کشور را به ویرانی کشید. از 1816 تا 1820، به استثنای یک سال، کسب و کار بسیار کساد بود. بیچارگی و بدبختی تهدید به انفجار می کرد. آشوب و طغیان که « نان و خون می طلبید» از هر سو روی آورد و هیجان عمومی، مثل بیماری هیستری، سراسر مملکت را در خود گرفت. شاهزادگان وهیأتی از نجبا و اعیان مجمعی تشکیل دادند تا به علل این پریشانیها رسیدگی کنند و خیلی طبیعی بود که از آقای اوون بشر دوست بخواهند نظرات خود را در رفع مشکلات ابراز دارد.
این مجمع برای سر و سامان بخشیدن به آن همه گرفتاریها آمادگی نداشت. اما بی شک منتظر آن بود که در خصوص بهبود وضع کارخانه پیشنهادی دریافت دارد. چه، آقای اوون به خوبی از اقداماتی که در کوتاه کردن مدت کار روزانه و لغو کار خردسالان باید انجام گیرد آگاه بود و خود پیشرو آن. ولی، به جای آن پیشنهاد، مجمع اعیان و نجبا خود را با طرحی جامع و تمام عیار در باب تجدید بنای جامعه روبه رو دید.
آنچه اوون پیشنهاد کرد این بود که راه حل برطرف کردن فقر، مولد و کاراکردن فقر است. به منظور نیل به این هدف تشکیل شرکتهای تعاونی روستایی را پیشنهاد و از آنها دفاع کرد. در آنجا 800 تا 1200 نفر با هم در مزرعه و کارخانه کار خواهند کرد تا واحدی به وجود آورند که به کمک خود روی پا بایستد. افراد خانواده در خانه هایی زندگی خواهند کرد که به شکل متوازی الاضلاع گروه بندی شده- این تعبیر بزودی نظر عامه را جلب کرد- هر خانواده یک آپارتمان خصوصی داشت، اما اطاق نشیمن، مطالعه و آشپزخانه مشترک بود. بچه های بالاتر از سه سال باید جداگانه آموزش ببینند تا استعدادها و خصوصیات روحی آنها برای آن نوع زندگی که در آینده به حالشان مناسبتر است پرورش یابد. در اطراف این مدرسه ها باغهایی ایجاد و در اختیار بچه های کمی بزرگتر قرار داده خواهد شد و در گرداگرد آن مزارعی برای کشت و زرع- لازم به یادآوری نیست که از بیل و کلنگ استفاده خواهد شد و نه از خیش. در فاصله ای دور از محیط زندگی، واحد کارخانه، و در واقع به صورت باغ شهری، ایجاد خواهد شد.
مجمع اعیان و نجبا کاملا عقب کشید. جامعه برای پذیرش چنین طرح اجتماعی، آن هم در روزگاری که فلسفه آزادی عمل، بی مانع، کارا بود، آمادگی نداشت. از آقای اوون تشکر کردند، اما آراء و نظراتش را ناشنیده گرفتند. ولی آقای اوون بیش از آنکه می پنداشتند خودرأی و هدف جو بود. اصرار ورزید در باب عملی بودن طرحهایش یکبار دیگر تجدید نظر کنند. اعلامیه های بسیاری در شرح و توضیح نظراتش در همه جا پراکنده ساخت. سرانجام تصمیم و همت او کارساز آمد. در 1819 کمیته مخصوص (که دیوید ریکاردو هم عضو آن بود) تشکیل شد، بدین منظور که مبلغ 96 هزار پاوند مورد احتیاج جمع آوری و شرکت تعاونی روستایی، کاملاً بدیع و آزمایشی، تأسیس شود.
ریکاردو، با آنکه در تردید بود، دلش می خواست این طرح به اجرا درآید. اما مملکت، بی هیچ تردیدی آن را عقیده ای پلید و نفرت انگیز می دانست. نویسنده ای در این باره چنین اظهار نظر کرده است: « این آقای رابرت اوون عزیز، یک پنبه ریس نیکخواه، ... چنین فهمیده است که افراد بشر گیاهانی هستند که از چند هزار سال پیش از خاک سر برآورده و احتیاج دارند دوباره آنها را بکارند. پس تصمیم گرفته است با بیلچه زمین را زیر و رو کند و آنها را در یک ردیف، در قطعه های چهارگوش، دوباره به شکلی تازه بکارد... تصور می کنم همه از نیکخواهی آقای اوون اطلاع دارند و می دانند که او در حق ما نیت خیر دارد اما از او خواهش می کنم ما را راحت بگذارد تا مبادا بیشتر مایه ی رنج و زحمت ما بشود.» منتقد دیگری به نام ویلیام کابت (19) که در آن وقت، به علت عقاید رادیکالش، در امریکا در تبعید می زیست از این هم ملامت بارتر نوشته است: « این آقای محترم قصدش این است که اجتماعاتی از بینوایان تشکیل دهد ...! به به، نتیجه ی آن صلحی عالی و شادمانی و منافع ملی خواهد بود. نمی دانم مشکلات، اختلافات و کشمکشها و اینکه آنها دائماً با هم کلنجار خواهند رفت و توی سر هم خواهند زد چگونه حل و فصل خواهد شد. من که راه حلی نمی بینم. به هر حال، طرح آقای اوون واقعاً برای ایجاد اجتماعی از بینوایان، بسیار تازه و بدیع است. تصور نمی کنم کسی تاکنون نظیر چنین چیزی را شنیده باشد. خدا نگهدار آقای اوون لانارکی.»
البته آقای اوون قصد نداشت اجتماعی از بینوایان تشکیل دهد. درست برعکس، اعتقاد او این بود که اگر به فقرا فرصت داده شود می توانند مولدان ثروت هنگفتی باشند و عادات اجتماعی تأثیر انگیز آنها به آسانی می تواند، تحت تأثیر محیط تمیز و آراسته ای، به فضایل و صفات پسندیده بدل شود. تنها اجتماع بینوایان نیست که باید یکباره وضعش تغییر و بهبود یابد. شرکتهای تعاونی روستایی هم باید آن قدر عالی، و به مراتب بهتر از زندگی پرهیاهوی صنعتی، باشد که به طور طبیعی مورد تقلید اجتماعات دیگر قرار گیرد.
اما این طور معلوم بود که آقای اوون باید این طرح را برای خودش نگه دارد. کسانی که جدی فکر می کردند طرح اوون را خطری مزاحم برای نظم مستقر می دیدند و آنها که ذهنی تند و رادیکال داشتند آن را نمایشی خنده آور می پنداشتند. پول مورد لزوم برای آزمون این شرکتهای تعاونی هیچ گاه جمع نشد، اما هیچ چیز نمی توانست آقای اوون سرسخت و انسان دوست را از راه خود باز دارد. او یک انسان دوست بود و حال به یک بشر دوست حرفه ای بدل شده بود. ثروتی اندوخته بود و می خواست آن را در راه تحقق بخشیدن نظریه هایش خرج کند. پس سهام خود را در نیولانارک فروخت و در 1824 به تأسیس اجتماع دلخواهش برای آینده اقدام کرد و کاملا طبیعی بود که برای اجرای منظور خویش آمریکا را انتخاب کند که محیطی مناسب بود، زیرا بهتر از آنجا، و در بین مردمی که بیش از پنجاه سال با آزادی سیاسی خو گرفته بودند، کجا می توانست برود؟
اوون برای سکونت و استقرار خود قطعه زمینی به مساحت سی هزار جریب فرنگی [ تقریباً معادل 122000 مترمربع]، از فرقه ی دینی آلمانی، که به راپیان (20) معروف بودند، در ایندیانا، در سواحل وابش در پوزی کاونتی (21)، خریداری و در مراسم اهدای آن اعلامیه ای صادر کرد مبنی بر استقلال معنوی و فکری- آزادی مالکیت خصوصی و آزادی دینی- و آن را به حال خود واگذاشت که توسعه یابد و نام آن را «هماهنگی جدید» (22) گذاشت که به آرزوی قلبیش نزدیک بود.
این اقدام نمی توانست توفیق داشته باشد، و نداشت.
«آرمانشهر» که اوون در نظر داشت به ناگهان در دنیا ظاهر شده بود و او چنان قدرت و آمادگی نداشت که بتواند کسی را از محیط عقب مانده و نارس جامعه ی قدیمی به سوی آن بکشد. هیچ طرح قبلی فراهم نیامده بود. در ظرف چند هفته، هشتصد نفر، از هر سوی، آشفته و درهم برهم، به آنجا ریختند. حتی احتیاطهای ابتدایی هم برای جلوگیری از تقلب و فریبکاری، پیش بینی نشده بود. یکی از شرکای اوون سر او کلاه گذاشت و با فحش و ناسزاگویی زمینی را بر خلاف عدل و انصاف از چنگش درآورد و در آن یک کارخانه ی تهیه ویسکی دایر کرد. وقتی اوون از آنجا غایب بود اجتماعاتی در رقابت و مقابله با آن پیدا شدند. اجتماعی به نام مکلوریا تحت رهبری ویلیام مک کلور (23) و اجتماعاتی دیگر به حمایت مخالفان تشکیل گردید. جذبه و کشش عادات مکتسبه و قدیمی برای حفظ خود، در مقابل عقاید تازه بسیار نیرومند بود. با نگاهی به گذشته عجیب می نماید که آن اجتماع توانست مدتی طولانی خود را حفظ کند و سرپا بماند.
در 1828 دیگر معلوم شد که این اقدام به شکست منتهی شده است. اوون زمین را فروخت (او در این کار پر جرأت و مخاطره آمیز چهار پنجم مجموع ثروت خود را از دست داد) و بر آن شد که درباره ی طرحهای خود با اندروجکسن (24) صحبت کند و بعد نزد سانتاآنا (25) در مکزیک رفت، اما هیچ یک از این آقایان محترم جز ادب محبت آمیز چیزی تحولیش ندادند.
اوون دوباره به انگلستان بازگشت و هنوز همان اوون نیکخواه بود (هر چند شکستی خورده بود) اما دیگر طرح او از آخرین پیچ هم، که انتظارش نمی رفت، در حال عبور بود. زیرا، با آنکه جمعی شرکتهای تعاونی او را به ریشخند گرفته بودند. آموزشهای او در بخشی از مملکت - در بین طبقات کارگر- ریشه ای عمیق دوانیده بود. سر و کله ی نخستین اتحادیه های کارگری نوین پیدا شد و رهبران ریسندگان، سفالگران و بنایان به اوون روی آوردند و او را مردی یافتند که می تواند سخنگو و حافظ منافع آنان- و در واقع پیشوای آنان- باشد. بر خلاف بزرگانی که او بدانها روی آورده بود، این گروه، آموزشهای او را به جد گرفتند. در حالی که کمیته های اعیان و نجبا به جر و بحث درباره ی شرکتهای تعاونی اکتفا کردند، جامعه های تعاونی کارگری نظیر شرکتهای تعاونی تولید کنندگان و مصرف کنندگان، بر پایه ی طرحهای او، به صورتی مناسب در سراسر کشور، دایر شد. حتی اقدامات ناموفقی، درست بر طبق عقاید اوون، صورت گرفت و در این راه پولهایی صرف شد.
تعاونیهای تولید کنندگان، بدون استثنا، شکست خورد و مبادلات بدون پول سرانجامش به بی پولی کشید و ورشکستگیهای کامل. اما یک بخش از جنبش تعاونی ریشه رفت.28 فرد فداکار، که خود را پیشتازان راچدیل (26) می نامیدند، جنبش تعاونی مصرف را بنیاد نهادند. اوون آن را علاقه ای گذرا و ناپایدار می پنداشت، اما، در طول زمان، آن یکی از منابع نیرومند حزب کارگر در بریتانیای کبیر شد. عجیب این است که این جنبش که کمتر مایه ی علاقه او بود، تمام طرحهای اورا، که از جان و دل روی آنها کار کرده بود، زنده کرد.
اوون دیگر وقتی برای تعاونیها نداشت و علت آن هم به خوبی روشن بود؛ پس از بازگشت از امریکا احساس کرد که جهاد بزرگ اخلاقی در پیش دارد و با ترک همه چیز خود را یکباره وقف آن کرد. در کودکی فقیر و بینوا بود، بعد سرمایه دار شد و سپس، در مقام بنیانگذار و معمار اجتماعی، رهبران جنبش طبقه کارگر برگردش حلقه زدند. او به طرح خودش عنوان مؤثر و چشمگیری بخشید: « اتحادیه ی بزرگ اخلاقی ملی از طبقات بارور و مفید.»(27) این نام بزودی خلاصه و به « اتحادیه کارگران بزرگ ملی و همبسته»(28) تبدیل شد و چون هنوز عنوانی دهن پرکن بود به « گراند ناسیونال» خلاصه شد. رهبران اتحادیه زیر پرچم آن گرد آمدند و تشکیل جنبش طبقه ی کارگر در سال 1833 رسماً در انگلستان اعلام شد.
این اتحادیه، که در سراسر کشور گسترش یافت، پیشرو و منادی اتحادیه های کارگری صنعتی امروزاست. تعداد اعضای آن پانصد هزار نفر بود- رقمی قابل ملاحظه درزمان خودش- و هر اتحادیه ی مهمی را در انگلستان با آغوش بازمی پذیرفت. اما، بر خلاف اتحادیه های نوین، هدفهای آن به تعیین ساعات کار و مزد و حتی امتیازات وحق تقدمهای مدیریت محدود نمی شد. « گراند ناسیونال» نه تنها وسیله ای بود برای بهبود جامعه ، بلکه می خواست در آن تغییرات عمیقی به وجود آورد و با آنکه برنامه ی کارش بالا بردن مزد و بهبود شرایط کار بود، آن را گسترش داد ودر پی آن برآمد که نوعی تعاونیهای روستایی را توسعه دهد، پول را لغو کند، تعدادی از طرحها و عقاید را از کشکول نوشته های اوون بیرون بکشد و به مرحله ی اجرا بگذارد.
اوون با آخرین کار خود کشور را به ستوه آورد و آن قد شکستی فاحش بود. انگلستان برای جذب اتحادیه ملی کارگری همان قدر مهیا نبود که امریکا برای قبول یک بهشت منطقه ای. اتحادیه های محلی قادر نبودند اعضای خود و اعتصابات منطقه ای را که موجب تضعیف کشور می گردید تحت نظارت داشته باشند. اوون و دستیارانش از آنجا اخراج و به کفر و خداناشناسی محکوم شدند و او آنها را متهم می کرد که بر آتش نفرت طبقاتی دامن می زنند. حکومت خود را به میان انداخت و با بیرحمی و شدت عمل حداکثر کوشش را به کار برد تا از رشد و گسترش جنبش کارگری جلوگیری و آن را ریشه کن کند. طبقه ی کارمندان صدای ناقوس احتضار مالکیت خصوصی را در «گراندناسیونال» شنید و در زیر لوای قوانین ضد اتحادیه پناه گرفت. هیچ جنبش تازه و جوانی نمی توانست در مقابل چنین حمله ی سختی تاب بیاورد. در مدت دو سال اتحادیه بزرگ ملی نابود شد و اوون آخرین نقش تاریخی خود را، در 64 سالگی، ایفا کرده بود.
او بیست سال دیگر عمر کرد. این مرد بزرگ و کارآمد، در پیشبرد عقایدش در موضوع شرکتهای تعاونی کوشا بود، در استفاده از بیل و کلنگ به جای خیش تـأکید می ورزید ونسبت به وجود پول همچنان بی اعتماد بود. در 1839، به رغم اعتراضهای گروهی از بهترین مردان که در «جامعه سرکوب صلح آمیز کفر و بی دینی» گرد آمده بودند، با ملکه ویکتوریا ملاقات کرد اما دیگر به آخر خط رسیده بود. در آخرین سالهای عمرش به عوالم روحی، به روح گرایی(29)، به نوشته های تمام نشدنیش که همان بود که بود و به زندگینامه ی بسیار جالبش پناه برد و در 87 سالگی با قلبی همچنان پرامید، دیده فرو بست.
چه داستان رمانیتک و جذابی! با نگاهی به گذشته در می یابیم که داستان زندگی او، بیش از عقایدش، ما را به سوی او جذب می کند. اوون مسلماً اندیشمندی اصیل نبود و البته در نظراتش انعطاف نداشت. یکی از نویسندگان معاصرش که قصد ضایع کردن او را داشته درباره اش می نویسد: «رابرت اوون مردی نبود که فکر دیگری، غیر از آنچه در کتاب خوانده است، داشته باشد.» و مکولی (30) که همواره از صدای او پا به فرار می گذاشت او را «همیشه مزاحم نجیب» نام داده بود.
هر قدر هم بخوانیم دامنه تصور را وسیع بگیریم، او یک اقتصاددان نبود. اما بیش از آن بود. یک نوآور بدعتگذار اقتصادی بود که داده های خام را دوباره شکل بخشید و اقتصاددانان را به آن مشغول داشت. اوون هم، مانند همه ی سوسیالیستهای آرمانگرا، می خواست دنیای تغییر یابد، یا این تفاوت که آن دیگران، با قدرت ومؤثر،و به انحاء مختلف، می نوشتند اما اوون وارد عمل شد وسعی کرد دنیا را تغییر دهد.
از نظر دیگر می بینیم او عقیده ی مهمی از خود به یادگار گذاشته، و آن را در لطیفه ای که از زندگی پسرش، رابرت دیل اوون، نقل می کند به شیرینی توصیف کرده است. این پدر می نویسد:
«کارولین عزیزم، وقتی بچه از نارحتی و عصبانیت جیغ می کشد، او را همچنان در وسط اطاق، روی زمین بگذار، او را از جایش بلند نکن تا داد و فریاد خود را قطع کند.» «اما عزیزم او ساعتها همینطور گریه خواهد کرد.» «خوب بگذار گریه کند.» «ممکن است به ریه هایش صدمه برسد و شاید دچار تشنج شود.» «تصور نمی کنم این طور بشود و به هر صورت اگر او بچه ای بار بیاید که نشود اداره اش کرد، به او بیشتر صدمه می رسد. انسان مخلوق شرایط است.»
«انسان مخلوق شرایط است.» اما چه کسی این شرایط را فراهم می کند غیر از خودش؟ دنیا، به خودی خود، نه بد است و نه خوب. در نهایت ما هستیم که آن را خوب یا ید می کنیم. اوون با چنین اندیشه ای، فلسفه ای امیدبخش و بسیار نیرومندتر از دیگر نظریه های خالی انگیزش درباره کشت و کار با بیل و کلنگ، لغو پول و تعاونیهای روستایی، از خود به یادگار گذاشت.
رابرت اوون البته، از گروهی که در قرن نوزدهم به سرمایه داری نو رسیده و ناآزموده زبان اعتراض گشودند، رمانتیک تر بود و بی گفت و گو از همه شان شگفت انگیزتر. اما صرفاً از لحاظ انحراف شخصیت و گژروی، افتخار نصیب سن سیمون (31) می شود و در غرابت عقاید بی چون و چرا هیچ کس به شارل فوریه (32) نمی رسد.
سن سیمون، چنانکه القاب پر عرض و طولش نشان می دهد، یک اریستوکرات بود و گفته می شد که نسبش به شارلمانی می رسد. در 1760 زاده شد و در تربیت او توجه کردند که از خانواده اشرافیش آگاه باشد و بدان اهمیت دهد و در حفظ حرمت و تشخص آن بکوشد. به هنگام جوانی هر بامداد پرستارش او را از خواب بیدار می کرد و ندا درمی داد که «آقای کنت، برخیزید امروز کارهای مهمی دارید که انجام دهید.»
اینکه به کسی بگویند در مسیر تاریخ وظیفه ای به عهده ی او محول شده می تواند تأثیری عجیب در او بگذارد. در مورد سن سیمون، برای خودسری و آزادی بی حد و حسابش این اطلاع می تواند عذر موجهی باشد. حتی همان وقت هم که کودکی بود به علت کله شقی و خودسری محض سر تسلیم فرود نمی آورد. می گویند وقتی کالسکه ای در حین عبور اسباب بازی بچگانه ی او را به هم ریخت، خودش را در مسیر آن انداخت و با خیره سری حاضر نبود از جای خود تکان بخورد. - و چه کسی می توانست این کنت را به کنار جاده بکشد؟ یک بار دیگر همین خودرایی و لجاج باعث شد که از شرکت در مراسم عشاء ربانی، که پدرش خواسته بود، سرباز زند.- اما پدرش که به ناسازگاری پسرش خو گرفته بود و البته از آن ترسی نداشت ، بی درنگ او را زندانی کرد.
چه بسا همین خودسری موجب شده باشد که او به سوی سرکش ترین گروههای سیاسی، یعنی دربار لویی شانزدهم، کشیده شود. اما او محکوم بود با عقیده ای کاملا ضد درباری، به دموکراسی، عشق بورزد. کنت جوان در 1778 راهی امریکا شد وبا شرکت در جنگهای انقلاب امریکا شهرتی کسب کرد. در پنج جنگ شرکت جست و به دریافت نشان سین سیناتوس(33) مفتخر شد، و از همه مهمتر به عقاید جدید آزادی و برابری دل باخت.
اما هنوز اول کار بود و اینها در زمره ی کارهای مهمش نبود. جنگهای انقلاب او را به لویزیانا کشانید، از آنجا به مکزیک رفت تا نایب السلطنه را در حفر ترعه ای که باعث ترقی پاناما خواهد شد ترغیب کند. ممکن بود چنین اقدامی نام او را بر سر زبانها بیندازد اما این فکر به جایی نرسید- فقط یک دهم آن طرح و نقشه بود و نه دهم بقیه فکر و خیال-؛ از آن پس انقلابی جوان به فرانسه بازگشت.
سن سیمون درست در زمان وقوع انقلاب فرانسه در آنجا بود و با حرارت و تعصب خود را در اختیار آن گذاشت. درخواست همشهریانش را که از او خواستند شهردار فالوی پرون (34) شود رد کرد و نظرش این بود که انتخاب یکی از اشراف قدیمی سابقه ی بدی به جای خواهد گذاشت، ولی چون به هر حال او را برای مجلس ملی برگزیدند پیشنهاد کرد القاب و عناوین لغو شود. خودش هم از آنها دست کشید تا فقط یک شهروند ساده و عادی باشد. میل و رغبت او به دموکرات بودن نمایشی نبود. سن سیمون نسبت به دیگر مردم احساسی صمیمانه داشت. پیش از انقلاب روزی در ورسای مأموریتی داشت. با همان سر و وضع آراسته و مرتب، وقتی دید یک گاری کشاورزی، در کنار جاده در گل فرو رفته است، از کالسکه پیاده شد، بی اعتنا به لباس تمیزی که بر تن داشت، شانه ی خود را زیر چرخ گرفت و با زور آن را بلند کرد و بعد حرفهای آن کشاورز آن قدر برایش جالب بود که کالسکه خود را ترک کرد و با دوست تازه ی کشاورزش تا کاخ اورلئان را پیاده طی کرد.
انقلاب در او تأثیری عمیق به جا گذاشت. از سویی با زیرکی و زرنگی در موقوفات کلیسا به سفته بازی مشغول شد و ثروتی اندوخت. از دیگر سو به فکر اجرای یک طرح عظیم آموزشی افتاد و چون این کار او را با خارجیان در ارتباط گذاشت، برایش مشکلاتی به وجود آورد و در نتیجه گرفتار شد و تحت نظر قرار گرفت. او پا به گریز نهاد اما وقتی دید صاحب هتل بر خلاف عدالت به همکاری درفرار او متهم شده است، در کمال نجابت و با رفتاری پراحساس، خود را تسلیم کرد.
او را به زندان بردند. در آنجا، در سلول زندان، برایش مکاشفه ای حاصل شد، چیزی که در تمام عمر در انتظارش بود. این مکاشفه، چنانکه در موارد مشابه پیش می آید، در خواب به سراغش آمد. سن سیمون آن را چنین توصیف می کند:
« در بیرحمانه ترین برهه از انقلاب، شبی که در لوگزامبورگ زندانی بودم، شارلمانی(35) بر من ظاهر شد و گفت: از آغاز دنیا تاکنون هیچ خانواده ای چنین افتخاری نداشته است که هم قهرمان باشد هم فیلسوف طراز اول. این افتخار مخصوص خانواده ی من است. پسرم، توفیق تو به عنوان فیلسوف برابر خواهد بود با توفیقی که من در جنگ و سیاست داشتم.»
سن سیمون چیز بیشتری نمی خواست. از زندان آزاد شد و همه ی ثروتی را که اندوخته بود با گشاده دستی در راه کسب دانش صرف کرد. این مرد واقعاً بر آن بود هرچه آموختنی بود بیاموزد و بشناسد. دانشمندان، اقتصاددانان، فیلسوفان، سیاستمداران و همه ی اهل علم را در فرانسه به خانه اش دعوت و در کارهایشان سرمایه گذاری می کرد. سن سیمون بی نهایت در تلاش و کوشش بود که بر فضایل و روشنفکری جهان احاطه ی یابد. وقتی به این نتیجه رسید که در امور خانوادگی اطلاعات درست و دست اول ندارد، طبق قرارداد، به مدت سه سال زناشویی کرد تا مطالعات اجتماعیش را کمال بخشد. اما همان سال اول کافی بود: زنش زیاد حرف می زد، میهمانش زیاد مشروب می نوشیدند و سن سیمون به این نتیجه رسید که زناشویی، به عنوان یک نهاد آموزشی، محدودیتهایی هم دارد. پس دست دوستی به سوی زنی دراز کرد که در اروپا بسیار درخشان و سرشناس بود: مادام دو ستال (36). می گفت او تنها زنی بود که می توانست طرحهای مرا بفهمد.آن دو چندی با هم دیدار کردند اما نتیجه دیگرگونه بود. خانم او را مردی یافت هوشمند و باذوق، اما نه بزرگترین فیلسوف جهان. شوق و شور سن سیمون هم، با پیشامدهای مختلف، به کاستی گراییده بود.
جست و جو و کسب دانشهای جامع، هرچند بسیار شوق انگیز، هزینه اش سرسام آور بود. او هم بسیار مسرفانه و بی پروا خرج می کرد. ازواج، برخلاف انتظار، برایش گران تمام شد. او نخست میانه روی پیش گرفت اما بعد واقعاً فقر به او روی آورد تا آنجا که مجبور شد به منشیگری بپردازد و به لطف یکی از خدمتگزاران پناه برد که به او جا و غذا بدهد. در همین حال هم مدام و با حرارت می نوشت: رساله و ملااحظات و پند و اند رز و آزمونهای اجتماعی. او نوشته های خود را برای پیشوایان و حامیان و دانشپروران با یادداشتی رقت انگیز فرستاد:
آقایان، مرا نجات دهید. از گرسنگی در شرف موتم... پانزده روز است که با قرصی نان و آب، سدجوع می کنم. همه چیزم را، غیر از لباسهایم، فروخته ام تا هزینه ی رونوشت برداری از نوشته هایم را پرداخت کنم. همه ی این کارها را به شوق کسب معرفت و بهبود وضع عامه انجام می دهم ، در آرزوی یافتن وسایلی صلح آمیز و خاتمه بخشیدن به این بحران هولناک که همه ی جامعه اروپا را در خود گرفته است و مرا به این بیچارگی و بدبختی کشانیده است. ...
هیچ کس به او اعتنایی نکرد. در 1823 با آنکه خانواده اش مقرری مختصری در اختیارش گذاشتند، او از شدت یأس گلوله ای به سوی خود شلیک کرد اما قسمت این بود که او هیچ کاری را که آرزو می کرد نتواند بدرستی انجام دهد. در این کار فقط موفق شد یک چشم خود را از دست بدهد، دو سال دیگر، در بیماری، بینوایی و پریشانی عمر کرد. همه چیز را از دست داده بود اما مغرور بود و سربلند. در لحظات آخر عمر هواخواهان معدود خویش را گرد خویش فرا خواند و گفت: « برای اینکه کارهای مهم انجام پذیرد باید عاشق و شوریده بود.»
حالا بیبنیم او در توجیه تحقق بخشیدن به این هدف عملی چه کرده است؟
کاری عجیب: او یک دین صنعتی بنیاد نهاده است. اما این کار را نه با کتابهایش که در مجلدات بی شمار تهیه شده و خواننده هم ندارد، انجام داده و نه به کمک خطابه هایش و نه از طریق « کارهای بزرگش» بلکه از راه تأسیس «فرقه ای که به او الهام شد». گروه کوچی از هواخواهانش را جمع کرد و به جامعه سیمایی تازه بخشید که در خور آن بود.
و آن دینی بود سازمان نایافته، عجیب و نیمه عرفانی؛ تعجبی هم ندارد، زیرا پایه های آن بر عقایدی متزلزل و نامتعادل بنا گذاشته شده بود. حتی قصد آن هم نبود که چنین دینی پایه گذاری شود- با این همه پس از مرگ او کلیسای سن سیمون با شش حوزه تشکیلات دینی، در فرانسه و شعبه هایی در آلمان و انگلستان دایر بود. شاید مناسب باشد آن را با ترتیباتی که مثلا در انجمن اخوت یا فراماسونری معمول است مقایسه کنیم؛ مریدهایش لباسهای آبی برتن می کردند و یکدیگر را «پدران و پسران» می نامیدند و یک نمونه زیبایی که بنیانگذار هم رعایت آن را تأکید می ورزید، این بود که نیم تنه ی خاصی داشتند که باید به هنگام پوشیدن یا درآوردن آن کس کمک کند و این کار به تنهایی مقدور نبود و به این نکته اشارت داشت که هر کس باید به برادر خود متکی باشد. اما کلیسا بزودی وضعش تغییر کرد و چیزی بیش از فقط یک آیین دینی شد. چه، هواخواهان سن سیمون بعدها مجموعه ی قوانین اخلاقی خود را تغییر دادند و در بعضی موارد، به مناسبت، آن را مجموعه ای جاودان می دانند.
پی نوشت ها :
1- the Lion
2- Robert Blincoe
3- Lowdham
4- Litton
5- Ellice Needham
6- Sadism
7- reformer
8- industrialist
9- The Luddites، گروهی طغیانگر بر ضد ماشین و ماشینی شدن که اعلامیه هایشان را به نام Ned Ludd یا King Ludd، که از پهلوانان افسانه ای انگلستان است، امضا می کردند.
10- Robert Southey، ادیب و شاعر انگلیسی (1774-1843).
11- New Lanark
12- Princes John and Maximilian of Austria
13- Robert Owen
14- Horatio Alger، نویسنده امریکایی (1832-1899).
15- Wales
16- Mc guffog
17- Drinkwater
18- Dale
19- William Cobbett، روزنامه نگار و مقاله نویس سیاسی انگلیسی (1763-1835).
20- Rappitcs، راپیان یا هماهنگیان، پیروان گئورگ راپ (1757-1847) سوسیالیست آلمانی- آمریکایی که در 1803 با پیروان خود به پنسیلوانیا مهاجرت کرد.
21- Indiana, Wabash, Posey County
22- New Harmomy
23- William McClure
24- Andrew Jackson، هفتمین رئیس جمهور امریکا (1767-1845).
25- Antonio Lopez de Santa Anna، سردار و سیاستمدار و رئیس جمهوری مکزیک (1794-1876).
26- Rochdale Pioneers
27- the Grand National Moral Union of Productive and Useful Classes
28- the Grand National Consolidated Trades Union
29- Spiritualism
30- Thomas Babington Macaulay، نویسنده و سیاستمدار انگلیسی (1800-1859)
31- Count Henri de Rouvroy de Saint- Simon فیلسوف اجتماعی فرانسوی (1760-1825).
32- Charles Fourier ، فیلسوف اجتماعی فرانسوی (1772-1837).
33- the Order of Cincinnatus
34- Falvy in Peronne
35-charlemagne، مشهورترین سلاطین اروپای قرون وسطا، او را مانند قدیسین محترم می شمردند.
36-Mme.de Stael، نویسنده فرانسوی و از مخالفان سرسخت ناپلئون (1766-1817)
هایلبرونر، رابرت، بزرگان اقتصاد، ، احمد شهسا، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم، بهار 1387
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}